سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیئت بیت العباس (ع) روستای المشیر

همسرشهید می گوید: هر شب نماز شب می خواند و صبح ها قبل از نماز بیدار می شد و تا قرآن نمی خواند به اداره نمی رفت.                                                                                                   

شهید هر وقت دختران همسایه را بی روسری در کوچه می دید، پدرانه با آنها صحبت می کرد و می گفت: روسری بگذارید و گرنه خدا شما را دوست ندارد.

بسیار ساده زیست بود و ایشان زمانی که در انجمن اسلامی فعالیت می کردند. ما تکه ای موکت فقط در خانه داشتیم و فرش نداشتیم. یک روز به ایشان گفتم شما که در انجمن هستید اسم بنویسید و کالا یا فرشی دریافت کنید. در جواب گفت: حرفش را نزن این تکه موکت را هم می خواهم بفروشم و صرف مخارج انجمن کنم.

می گفت: تو دنیا هیچ کسی را جای امام(ره) نمی دانم. یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.

خیلی عاشق شهادت بو و اگر کسی شهید می شد سر نماز گریه می کرد و می گفت: چرا من لیاقت ندارم که شهادت نصیبم شود.

برای اولین اعزام قبل از اینکه برود خیلی خوشحال بود و آن شب را نخوبید تا صبح بیدار بود و هِی به ساعت نگاه می کرد و می گفت: کِی می خواهد روز بشود. نماز خواند و صبحانه را نوش جان کرد و آماده شد. آن شب پدر و مادر ایشان و پدر من هم منزل ما بودند و به ایشان می گفتند: چقدر عجله می کنی؟ ایشان گفتند: عجله نیست، نیرو زیاد است و اسم ما خط می خورد و زودتر باید برویم و در همین حین آقای سیدمحمد موسوی نژاد به دنبال ایشان آمدند و بعد گفتند: سریع تر برویم جا پر می شود و ما را نمی برند. خیلی خوشحال بود.

خیلی به خانواده های شهدا ارادت داشت و برای آنها ناراحت بود و می گفت: من به جبهه رفتم و برگشتم ولی عده ای به جبهه رفتند و برنگشتند وقتی من برگشتم بچه هایم و خانواده ام مرا دیدند خوشحال شدند و روحیه گرفتند ولی خانواده های شهدا چه حالی دارند؟ مدام به فکر آنها بود.

شهید از قائمشهر تا روستای المشیر تشییع جنازه شد و بسیار شلوغ بود و شهید اسدی روی ماشین نشسته بودند و سخنرانی می کردند. دختر دوم من کلاس اول بود و همیشه برای پدرش نامه می داد و همیشه می گفت: بابا کِی می آید؟ و وقتی فهمید پدرش شهید شد از قائمشهر تا المشیر جیغ می زد که من بابایم را زنده می خواهم. چرا بابا شهید شد. اینجا بود که من به یاد حضرت رقیه(س) افتادم.

بعد از شهادت پدر بچه ها خیلی ناراحت بودند و همیشه لج می کردند و از من پدر می خواستند. جواد2ساله ام، تا شش ماه وقتی که می خوابید در خواب بیدار می شد و می گفت: بابا کجاست؟ عکسی از پدرش را به او نشان می دادم، جواد عکس را بغل می کرد و بی خیال می شد و وقتی عکس را از او می گرفتم لج می کرد و دوباره عکس را به او می دادم آرام می شد. بسیار وابسته به پدرش بود.

آخرین باری که داشت اعزام می شد خیلی سفارش می کرد می گفت: بچه هایم را خوب نگهداری کن و به درس و حجابشان بیشتر برس. زمانی که از سر کوچه می خواست رد بشود قرآن بالای سرش گرفتم و هنگامی که از کوچه رد می شد یک قدم به جلو می رفت و دوباره به پشت سرش نگاه می کرد، و بچه ها را نگاه می کرد. چندبار این کار را تکرار کرد و بعد به من گفت: از مدرسه برای بچه ها اجازه بگیر و آنها را به بدرقه ی من بیاور. من گفتم: بچه ها کوچک هستند. آنجا بسیار شلوغ است. دوباره ایشان گفتند: نه حتماً برو از مدرسه بچه ها را بیاور. دختر بزرگم فرشته وقتی پدر را در لابه لای جمعیت دید بسیار گریه می کرد تا اینکه پدرش رد شد.

رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: بعد از شهادتش خواب دیدم که به من می گوید دایی جان فکرنکن که من شهید شدم بلکه من زنده ام و شما کم کاری نکنید و همچنان فعالیت داشته باشید.

فرازهایی از وصیت نامه ملکوتی سیدالشهدای گردان حمزه لشکر 25کربلا

بسیجی شهید رضا شاکری


لااله الاالله، محمدرسول الله، علی ولی الله، معبودم الله، هادیم رسول الله، کتابم کلام الله، امامم بقیه الله، راهم سبیل الله، هدفم لقاء الله، بر زبانم ذکر الله، در نهانم حب الله، حزبم الله، رهبرم روح الله، و به نام الله ما پیروز هستیم...

 

بیاد آوریم که ما چگونه در زیر ظلم و ستم و فساد طاغوت بسر می بردیم؛ حتی می خواستیم نمازمان را در مساجد بخوانیم به ما می‌خندیدند در چنین جوی امام عزیز، آن مرد بزرگ جهان،‌آن مجاهد خستگی ناپذیر وآن اسوه مقاومت با ندای الله اکبر برظلم و جور ستم‌شاهی تاخت و مانند کوه ایستاد؛ خم به ابرو نیاورد؛ جامعه را رهبری کرد طاغوت و طاغوتچه‌ها را نابود کرد و ملت رنج دیده ایران را نجات داد؛ اگر امام نبود خدا می داند که ما سرازچه فسادهایی در می‌آوردیم... 

 

ای کافران شرق و غرب بدانید که نور خدا خاموش شدنی نیست. ما از مال و زندگی و فرزندان خود گذشتیم و خون خود را در راه این انقلاب و اسلام و قرآن عزیز و امام می‌ریزیم تا به این انقلاب اسلامی ایران آسیبی وارد نشود این انقلاب را به صاحب اصلی‌اش امام عصر(عج) ارواحناله الفدا بسپاریم...

 

این انقلاب، انقلاب نورانی است که ما را از تاریکی نجات داده چنانکه انقلاب پیامبر(ص) نوری بود که در تاریکی های قریش تابید و روشنایی بخشید...

 

البته شهادت لیاقت و سعادت می‌خواهد؛ شهادت نصیب کسانی می شود که در برابر قانون خداوند بزرگ مطیع باشند و امر ولایت فقیه را اجرا نمایند آری ای‌برادران مردن حق است پس چه بهتر که مردن در راه خدا باشد و علی ابن ابی طالب(ع) محراب را با خون سرخ خود رنگین کرد و امام حسین سالار شهیدان در صحرای کربلا به استقبال شهادت رفت وبا آغوش گرم شهادت را پذیرفت. ما کجا و آنها کجا؟ یک دنیا فاصله است. ولی ما درس را از او آموختیم.

 

 آری مرگ، برفرزندان آدم نوشته شده و برایش زینت قرارداده شد، آن اندازه گردن بند برای زن جوان زینت است مرگ با شرافت یعنی مرگ در راه خدا مایه افتخار است. من چقدر مشتاقم که ملحق شوم بر پیشینیان بزرگوارم حسین ابن علی(ع)...

 

الهی ما همه بیچاره‌ایم و تنها تو چاره‌ای و ما همه هیچ کاره‌ایم و تنها تو کاره‌ای بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده خدایا وای بر من که اگر دستم را نگیری و اگر رهایم کنی در ظلمتکده هوی و هوس فرو خواهم رفت و از جمال، جمال آفرینت دور خواهم ماند. خدایا ما را نجات ده که نجات دهنده تویی...

شادی روح همه شهدا فاتحه ای با صلوات...

این داستان نیست، مظلومیت سربازان روح اله است، پس ادامه دارد تا ظهور...

برای شادی روحش صلواتی بفرستید.



منبع: lashkar25.blogfa.com

 





طبقه بندی: روستای المشیر، المشیر، شهید، بیت العباس، بسیجی بی سر خمینی، شهید رضا شاکری، شهدای المشیر، شهید شاکری، جانباز
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 93 فروردین 4 توسط هیئت بیت العباس (ع) روستای المشیر
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Blog Skin

قالب وبلاگ