روز عید بود و حسن و حسین در گوشه ای از اتاق ناراحت نشسته بودند. مادرشان فاطمه آن ها را دید و فرمود: عزیزانم چه شده که اینقدر نا راحتید؟ آن دو لب به سخن باز نکردند ولی بعد از اصرار مادر عرض کردند: مادر! امروز روز عید است و ما لباس نو نداریم.
حضرت دست آن دو را گرفت و به خدمت رسول خدا آمدند و حضرت فاطمه جریان را به حضرت عرض نمود. پس حضرت رسول به داخل خانه رفتند و دو رکعت نماز خواندند و دست به دعا بر داشتند و فرمودند: خدایا ! دل شکسته خانواده ام را شاد گردان . همان دم جبرویل با دو دست پیراهن سفید نزد رسول امد و حضرت آن ها را گرفت و به حسن و حسین داد و آن دو پوشیدند. به همدیگر نگریستند . انگار چیزی می خواستند بگویند اما شرم و حیا داشتند.
پس مادرشان لب به سخن گشود و فرمو د: این لباس ها چقدر به شما ماید از آنها خوشتان آمد؟ آن دو عرض نمودند: آری، اما...